سلام و سپاس بی کران به مولایمان امام مهدی (عج) و همچنین نوجوانان عزیز داستانی از بوسه آب دهان شیطان واستون آماده کردم انشاء الله که راضی باشین.التماس دعا.لطفا نظر یادتون نره تشکر
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْشيطان به خاطر يك بوسه زدن بر يكى از پادشاهان جبار و ظالم هزاران انسان بى گناه را نابود كرد.
نقل شده كه : وقتى ((ضحاك )) به پادشاهى رسيد، شيطان به صورت انسانى در آمد و پيش او رفت . بعد از اداى احترام گفت : اى ((ضحاك ))! من آشپز ماهرى هستم . اگر پادشاه مايل باشند. دوست دارم مرا آشپز خود قرار دهند تا هر روز غذاى لذيذى برايشان تهيه كنم . ضحاك هم - چون يك پادشاه عياش و خوش گذارن بود بدون آن كه درباره آن ملعون تحقيقى بكند كه از كجا آمده و چه كسى است ؟ به عنوان آشپز مخصوص خود استخدام نمود و هر چه لازم بود در اختيارش قرار داد.
شيطان شروع به كار كرد. هر روز غذاى خوش مزه اى براى ((ضحاك )) مى پخت و سر وقت براى او مى آورد. شاه هم از خوردن آن لذت مى برد. روزى غذاى بسيار خوش مزه اى آماده كرد و پيش ((ضحاك )) آورد. آن ظالم وقتى غذا را خورد بيش از پيش خوشش آمد و لذت برد. همان وقت او را خواست و گفت :
امروز غذاى گوارايى فراهم كرده بودى ، لازم مى دانم تو را تشويق كنم و هر چه بخواهى به تو جايزه بدهم . شيطان در جواب گفت :اى پادشاه ! من چيزى از شما نمى خواهم ، ولى اگر درباره من لطفى داشته باشى ، دوست دارم روى دو شانه اعلى حضرت را ببوسم ، خواهش من فقط همين است . ((ضحاك )) هم پذيرفت و اجازه داد تا شانه هايش را ببوسد.
شيطان هم هر دو شانه او را بوسيد و با آب دهن خود آلوده نمود. بعد از آن هم گريخت و پنهان شد. ناگهان از روى هر دو شانه او مارى بيرون آمد. بزرگ شدند و او را همواره آزارش مى دادند؛ به طورى كه خورد و خواب و استراحت را از او سلب كرده بودند. هر چه طبيبان آنها را مى كشتند باز بيرون مى آمدند و در خواب و بيدارى ناراحتش مى كردند.
بعد از مدتى باز شيطان در پوشش انسان ديگرى در كاخ ((ضحاك )) نمايان شد و گفت : من طبيب با تجربه اى هستم . شنيده ام كه پادشاه را ناراحتى پيش آمده است كه نه شب استراحت دارد و نه روز، شنيده ام كه دو مار روى شانه او بيرون آمده و او را اذيت مى كنند. آمده ام اگر اجازه بفرماييد شما را معاينه كنم ، و اگر امكان داشته باشد معالجه نمايم . باز ((ضحاك )) بى آن كه هيچ پرس و جويى كند و بپرسد از كجا آمده اى و تا حالا كجا بوده اى و چه كسانى را معالجه كرده اى ؟ كجا درس خوانده اى و اصلا نام تو چيست ؟ از كدام شهر و قبيله هستى ؟ خود را در اختيار او قرار داد. شيطان هم قدرى او را معاينه نمود و گفت : اين مارها را نمى شود از بين برد، چون ريشه آنها در تمام بدن فرو رفته است و درمان پذير نيست ؛ لكن مى شود كارى كرد كه اين مارها ديگر اذيت نكنند و در خواب و بيدارى احساس ناراحتى نكنيد.
بعد گفت : غذاى اين مارها مغز سر انسان است . هر روز بايد مغز سر دو نفر انسان را بيرون آوريد، و به اين مارها دهيد. همان وقت دستور داد دو نفر جوان را بكشند و مغز سرشان را بياورند، ((ضحاك )) هم گفت : دو نفر جوان زندانى را كشته و مغز سرشان را پيش شيطان آوردند. آن ملعون مغز سر آن دو جوان را به مارها داد. مارها وقتى خوردند سير شدند و ديگر ضحاك را اذيت نكردند. ((ضحاك )) چون مدتى بود كه به خواب نرفته بود چند شبانه روز خوابيد. وقتى مارها گرسنه شدند باز به حركت آمدند و او را بيدار كردند.
باز شيطان گفت : برويد مغز سر دو جوان ديگر را بياوريد. اين كار ادامه پيدا كرد و تمام جوان هايى كه در زندان بودند روزى دو نفرشان را مى كشتند. وقتى زندانيان تمام شدند هر روز دو جوان را از كوچه و بازار مى گرفتند و مغز سرشان را براى مارها مى آورند.
بعد از مدتى ، آشپزها با هم گفتند: چرا ما براى اين سفاك روزى دو جوان بى گناه رابكشيم ؟ بلكه بايد به جاى مغز سر يك انسا مغز گوسفندى را در آوريم و با هم مخلوط كنيم و به مارها بدهيم و به همين كار پرداختند. روزى يكى از جوانها را نگاه داشتند.
بعد از مدتى آن جوانها را با شمارى گوسفند كه به آنها دادند، راهى شهر و ديار كردند و گفتند: در ميا كوه و صحرا پنهان شويد تا ((ضحاك )) نداند. و از شير اين حيوانات استفاده نمايند. آنان هم در همان دشت و بيابان صاحب زندگى شدند و نسلشان زياد شد. اينكه كردهاى اطراف ، از نسل همان جوان هايى هستند كه در بيابان به سر مى بردند و از ترس ((ضحاك )) فرارى بودند.
آرى ، در يك بوسه و آب دهان آن ملعون اين همه اثر بود و با اين وسيله انتقام خود را از اولاد انسان گرفت .
منبع: کتاب داستانهای عبرت انگیز از شیطان
نظرات شما عزیزان:
:: برچسبها:
امروز جمعه 19 مهر 1392,
|